36 stories
·
7 followers

عنوان در شان پیدا نشد.

1 Share

حس خوبی داره متعلق بودن. برای من داره حداقل، دوست دارم حس کنم کسی هست حتی اگر دور، حتی اگر بعید که بهش تمام و کمال احساس تعلق دارم. می‌دونم خیلی‌ها این حس رو دوست ندارند ولی من خیلی دوست دارم، انگار پاهام محکم می‌شه روی زمین وقتی یکی هست که هرشب بهش شب بخیر می‌گم، که می‌دونه من هرلحظه کجام، چیکار می‌کنم، کی پیشمه، خونه رسیدم یا نه و وقتی خودش می‌رسه خونه می‌گه عزیزم من خونه‌ام. هرشب صداش رو می‌شنوم انگار وقتی دارم سرگاز چیزی درست می‌کنم که می‌گه عزیزم من خونه‌ام، حتی اگر خونه‌هامون هزارقاره باهم فاصله داره، حتی اگر جای صداش کلماتش رو فقط می‌بینم.

Read the whole story
mamehr
3423 days ago
reply
Share this story
Delete

YOUTH

2 Shares

" ...ملال ملال می‌آورد. ملال پخش می‌شود؛ عین ماهی مرکب که جوهر پخش می‌کند و به این ترتیب همه با هم و با ماهی مرکب و با جوهر یکی می‌شویم. دریای اطرافمان سیاه خواهد شد و سیاهی خودمان خواهیم‌بود."

نقل قول از گینزبورگ | کتاب هرگز از من مپرس| انتشارات منظومه خرد

 

YOUTH

Read the whole story
mamehr
3442 days ago
reply
Ayda
3443 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

Lost in Translation

1 Share

چشم‌ها را بسته بودم. خواب نبودم ولی خواب می‌دیدم. دیده بودم که تنها در کوچه‌ای که انتها ندارد قدم می‌زنم. تند می‌روم ولی کوچه تمام نمی‌شود. خانه‌ای در این کوچه نبود. دیوار بود فقط. انگار باغی پشتِ این دیوار پنهان شده باشد. باغ هم نبود. درخت هم نبود. دیوار بود که رفته بود بالا و بالاتر. آن‌قدر که هیچ‌چیز معلوم نبود. من دست‌ها را کرده بودم تو جیب و تندتر می‌رفتم. دلم خوش بود که کوچه نهایتی دارد و می‌رسد به خیابانِ اصلی. یا می‌رسد به رودخانه‌ای که همیشه می‌شد کنارش ایستاد و صدای آب را گوش کرد. ولی کوچه ادامه داشت. دیوارهای بی‌دروپنجره هم. بعد گریه‌ام گرفته بود در خواب. خیال کرده بودم راه را اشتباه آمده‌ام. کسی نبود بپرسم که این‌جا کجاست. من حرام شده بودم در خواب.

Read the whole story
mamehr
3552 days ago
reply
Share this story
Delete

So it goes...*"آري رسم روزگار چنين است..."*سال‌ها می‌گذرند، من و مختصاتم تغییر م...

1 Comment and 2 Shares


So it goes...*


So it goes...

"آري رسم روزگار چنين است..."*

سال‌ها می‌گذرند، من و مختصاتم تغییر می‌کنیم، درس می‌خوانم، کوچ می‌کنم، آدم‌ها می‌آیند، می‌مانند، می‌روند، می‌آیند، می‌مانند و این صفحه مستطیل سفید درخشان همچنان تنها بازمانده از همه آدم‌ها، اتفاق‌ها، شهرها و تکه‌هایی است که من خواسته یا ناخواسته، پرشور یا دلزده زندگی‌ و ثبت‌شان کرده‌ام. خبط کردم و رفتم تابستان کذایی نود و یک را از آرشیو خواندم. حالا چه بخواهم چه نخواهم باید همینجا و در فصل‌گرد آن سال بد ختم اقدس‌اقدس بگیرم.

عصرها می‌نشستم توی بالکن خانه‌مان در شهر مصیبت، زل می‌زدم به ردیف شمشادها و یکی از زندگی‌های موازی‌ام را آن‌طور که دوست داشتم تصور می‌کردم. شرطی شده بودم. به محض اینکه پایم را توی بالکن می‌گذاشتم خیال بود که می‌آمد و تمامی نداشت. می‌نشستم روی صندلی قرمزم که شبیه صندلی کارگردان‌هاى هاليوود بود و روی دسته‌اش جای لیوان داشت، پاهایم را می‌گذاشتم روی میله‌های بالکن و تصویری که حالم را خوب می‌کرد را آرام و با دقت می‌ساختم و کارگردانی می‌کردم. همه چیز تا یک جایی خوب بود. از یک جایی به بعد تصویرها قاطی می‌شدند، اجسام کش می‌آمدند، آدم‌ها موم می‌شدند و فضا نقاشی آبستره می‌شد. خیال از یک جایی به بعد جلو نمی‌رفت. من می‌ماندم و شمشادهای مکعبی‌هرس‌شده و بالکن دودرسه و پشه‌هایی که شهوت مکیدن خون و تکه‌پاره کردن گوشت آدم‌ها کورشان کرده بود. در تصویری که ساخته بودم اضطراب نداشتم. ته‌نشين و خوشحال بودم. در خیالم یک ساختمان بلند خاکستری می‌ساختم در یک شهر خاکستری بی‌نام. از کل خانه‌های ساختمان بلند، پنجره یک خانه همیشه روشن بود. آن پنجره روشن پنجره خانه من بود. و ساکنانش آدم‌های خوشبختی بودند. خيال‌هايم در سطح سريال‌های ساعت نه شبکه سه بود كه داستان‌شان در دامنه‌های آلپ يا دهات كانادا می‌گذشت. بدوی و ساده؛ ويژگى‌هايی كه خودمان با دست خودمان از خودمان گرفته‌ايم و همزمان در حسرت داشتن‌شان می‌سوزيم. این تصویر به اندازه تمام آرام‌بخشهای تایید شده FDA آرامم می‌کرد و به تناوب در بعدازظهرهای بالکن‌زده‌ام تکرار می‌شد. لیترالی خانه امیدم بود. در آن دوره بود که پنجره‌های روشن خيابان‌هايی كه با تويوتای قديمی‌ام در آنها می‌راندم، شدند نماد آرامش و شادی و رضایتی که در جستجویش بودم. سوار بر تویوتا که اسطوره مقاوت بود در طول خیابا‌ن‌ها می‌راندم و پنجره‌های روشن را نگاه می‌کردم و تمام هم و غم و هدفم اين بود كه من هم روزی ساكن يكی از همين خانه‌های روشن باشم. بعدتر اما روزی رسید که تصویر پنجره روشن خانه‌ی شهر بی‌نام هم جادویش را از دست داد. بله روزی رسید که هیچ‌چیز دیگر هیچ شعله‌ای را در دل من روشن نگه نداشت و در هیچ‌کدام از بی‌نهایت زندگی‌های موازی‌ام حتا یک پنجره روشن نداشتم. م رفته بود و دنیا بزرگ و تاریک بود.

چرخ هواپيما كه خورد به باند فرودگاه امام، با چشم‌هاى گود و چهل و نه كيلو وزن كه از پله برقی سرازير شدم پايين، بغل پدرم كه از گريه كبود شدم، معرفی‌ام کردند به دکتر الف. دکتر الف روان‌شناس یا روان‌درمان یا مشاور نبود. روان‌پزشک سرشناسی بود که جز موارد حاد، باقی مراجعه‌کننده‌ها را ارجاع می‌داد به روان‌شناس. دکتر الف وقت نداشت. تازه از سفر تابستانی آمریکایش برگشته بود و همراهان ما مریض‌های مضطرب، وسواسی، پرخاش‌گر، افسرده، خودکشی‌ناموفق کرده و بددل، حاضر بودند به هر حیله‌ای متوسل شوند تا برایمان وقت بگیرند. منشی دکتر امپراطور مطب بود. مهرت که به دلش می‌افتاد نوبت می‌داد وگرنه هیچ ترفندی بهش کارگر نبود. در واقع هم امپراطور بود هم خدا. او بود که تصمیم می‌گرفت چه کسی درمان شود و چه کسی بمیرد. یکی از انگیزه‌های من برای راه پیدا کردن به اتاق دکتر شکایت از منشی بود. مادرم با یک یا دو واسطه به تمام پزشکان حاذق تهران و مشهد متصل است. در مافیای نوبت گرفتنی که منشی‌ها راه انداخته‌اند مادرم پدرخوانده است. علاوه بر لینک‌هایش تاکتیک‌های منحصر به فرد خودش را هم دارد و منشی‌ها با هر درجه‌ای از سرسختی، در دستان مادرم موم‌اند. با اینکه امتیاز دوستی با یکی از نزدیکان دکتر الف را داشتیم، از برگ برنده‌اش استفاده نکرد و شخصن به پیکار با منشی رفت. منشی به مادرم نگاه نمی‌کرد. هر چند وقت سرش را برمی‌گرداند سمت من تا نشانه‌هایی که مادرم از حال بدم می‌داد را چک کند. بعد که چیز دندان‌گیری نمی‌دید، دفتر بلندش را که شبیه دفتر حضور و غیاب معلم‌ها بود تندتند ورق می‌زد و با خلق تنگ به اصرارهای مادرم جواب‌های سربالا می‌داد. من ایستاده بودم کنار در و سعی می‌کردم فضای غریب مطب اضطرابم را بیشتر نکند. اینقدر مرعوب سنگینی فضای مطب و موقعیت متزلزل مادرم شده بودم که هر آن ممکن بود جیغ بنفش بکشم. جیغ یک مایع غلیظ بنفش شده بود که از ته دلم به سمت گلو در حركت رفت و برگشتى بود. تنفسم داشت از نظم خارج می‌شد. ممکن بود دفتر بلند منشی را بردارم و اینقدر بکوبم توی سرش که اسم تمام بیمارها بریزد روی میز. ممکن بود در یک حرکت نمادین خودم را جلوی ميز منشی بسوزانم تا بعد من دیگر منشی‌ها درد وقت گرفتن از پزشک را به دردهای بیمار و همراه اضافه نکنند. ممکن بود دست مادرم را بگیرم و بکشم روی زمین و از مطب ببرم بیرون و بعد سوار هواپیما شوم و اینقدر بالا بروم تا از جو خارج شوم. منطقی که به قضیه نگاه کنی شاید بهتر بود یکی از این کارها را می‌کردم. هر چه باشد مطب یک روان‌پزشک تنها مکانی است که آدم‌ها مجازند در آن مثل یک بیمار روانی رفتار کنند. شاید با این کار می‌توانستم خودم و ادعاهای مادرم را که سعی در وخیم نشان دادن حالم داشت، ثابت کنم و دکتر شخصن برای بردنم به اتاقش وارد عمل می‌شد. شاید منشی و مادرم و بقیه آدم‌هایی که دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و تلاش‌های مادرم و نمايش قدرت منشى را می‌دیدند منتظر بودند از من حرکتی ببیند که در نظرشان محق جلوه کنم و بتوانند با اخم و نفرت بیشتری به منشی نگاه کنند. ولی هیچ‌کدام از این کاراها را نکردم. لنگرم را از روی پای راست انداختم روی پای چپ و به ایستادن بلاتکلیفم ادامه دادم. چشمم را از کادری که مادرم و منشی که داشتند در آن کشتی فرنگی کلامی می‌گرفتند چرخاندم روی میز شیشه‌ای پر لک وسط اتاق. روی میز پر بود از مجله‌های بی‌مصرفی که در اتاق انتظار مطب تمام دکترها پیدا می‌شود. مجله‌ها اغلب زرد بودند با عکس دختربچه‌های دو-سه ساله با چشم‌های آبی و هفت قلم آرایش‌ روی جلد. شک نداشتم که همه خانه‌های دوحرفی و سه‌حرفى جدول‌های کلمات متقاطع‌شان پر شده بودند و فقط ۱های افقی و ۱۸های عمودی‌شان خالی و دست‌نخورده مانده بود. آدم‌ها حتا سعی نمی‌کنند سوال‌های این خانه‌ها را ته بخوانند. باقی مجله‌ها مجله‌های پزشکی بودند که یا تبلیغ سفید‌کننده دندان می‌کنند یا اطلاعات اضافی پزشکی می‌دهند که با خواندن‌شان علایم ده بیماری نیمچه نادر در آدم بروز می‌کند. تحقیر مجله‌ها که تمام شد چشمم افتاد به یک پسر هم‌سن و سال خودم. برخلاف بقیه بیمارها تنها آمده بود. خوش قیافه و مرتب بود. دست‌هایش را گذاشته بود لب صندلی، بالا تنه‌اش را خیمه کرد بود روی پاها، سرش را انداخته بود پایین و به کفش‌هایش خیره شده بود. همه ما که مریض بودیم با همه آنها که همراه بودند یک وجه تمایز داشتیم. ما بیمارها با کمی بالا و پایین شبیه به هم بودیم. یک چیزی در ته چشمهای همه‌مان تمام شده بود. درست مثل چشم‌های مات خیره به کفش‌ها. حتا دختر نوجوانی که مثل بقیه ما ساکت نبود و بلندبلند به مادرش فحش می‌داد هم واضح بود که به این تمام شدن تن داده است. در مقابل، همه همراه‌ها، چه آنها که هر چند دقیقه یک‌بار آه می‌کشیدند، چه مادر من که حالا لحنش كمی تحكم داشت و همچنان تقلا می‌کرد منشی اسمم را در صفحه چهارشنبه بعد بنویسد، کلافه و مستاصل و در عین حال امیدوار بودند. دکتر الف، درسی که خوانده بود، و تبحرش، ضریح تمام همراهانی بود که از سوراخ صبر و مدارا و امید و خرافه و دعا و درمان خانگی و توصیه همسایه جواب نگرفته بودند. مطب دکتر الف آخرین سنگر بود و ما بیمارها، سربازان زخمی و خسته‌ای بودیم و جنگی را ادامه می‌دادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود. دختر نوجوانی که به مادرش فحش میداد بلند شده بود و می‌خواست برود خانه، پسر جوان آه بلند و طولانی‌ای کشید و مادرم موفق شد اسمم را در بین‌مریض‌های چهارشنبه هفته بعد بنویسد.

چارشنبه عصر هفته بعد نشستم روی صندلی چرم روبروی صندلی دکتر الف و وقتی با خنده ازم پرسید چرا اینجایی؟ به اندازه تمام پنجره‌های خاموش همه دنیاهای موازی گریستم. مایع بنفش ذره ذره از بدنم بیرون آمد و من و دکتر و منشی و همه منتظران اتاق انتظار را در خود غرق کرد.


*کورت ونه گات، سلاخ‌خانه شماره پنج. 

Read the whole story
mamehr
3564 days ago
reply
ما بیمارها، سربازان زخمی و خسته‌ای بودیم و جنگی را ادامه می‌دادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود
Ayda
3564 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

ولی عطش دانستن با این قطره‌ها سیراب نمی‌شود

1 Share

شاهرخ مسکوب: از زندگی بی‌حاصلی که دارم بیزارم. نسبتاً زیاد چیز می‌خوانم ولی عطش دانستن با این قطره‌ها سیراب نمی‌شود. از طرف دیگر دست‌وبالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه‌پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی‌یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می‌افسرد، تنها مرا می‌سوزاند و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.

در حال‌وهوای جوانی. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۸۸

Read the whole story
mamehr
3565 days ago
reply
Share this story
Delete

معمولن عکسی از طول مسیر کسی وجود ندارد؛ در میانه‌ی راهی که طرف طی کرده. بیش‌تر ت...

1 Comment and 2 Shares
معمولن عکسی از طول مسیر کسی وجود ندارد؛ در میانه‌ی راهی که طرف طی کرده. بیش‌تر تصاویر پس از عبور از خط پایان گرفته می‌شوند. جایی که به دوربین نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی. مثل لبخندهای کسایی که توی انجمن سرطان دیدم. آن‌ها توی دسته‌های دو، سه، چهار نفری، کنار هم جلوی موبایل‌ها می‌ایستادند و کله‌های‌شان را به‌هم می‌چسباندند و عکس می‌گرفتند. از خودشان سلفی می‌گرفتند. به موهایی که تازه روی سرشان جوانه زده بود، اشاره می‌کردند. بین‌شان راه می‌رفتم. چندنفری هم موبایل‌شان را بهم دادند و من عکس گرفتم. آن‌ها را از توی صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. می‌خندیدند مثل کوه‌نوردها. مثل کوه‌نوردها وقتی که به قله می‌رسند. کوه‌نوردها هم وقتی آن بالا هستند عکس می‌گیرند. آن‌ها احساس موفقیت می‌کنند. می‌خندند. کوه‌نوردها عکس‌هایی که روی قله هستند را بیش‌تر از عکس‌هایی که در طول مسیر می‌گیرند، دوست دارند. هر کاری می‌کنند تا به آن بالا برسند. درد و رنج را تحمّل می‌کنند. درد و رنجِ رفتن به سطحِ بالاتر را. اما کسی از این چیزها، کسی از درد و رنج‌ها، عکس نمی‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌خواهد یادش بیاورد که چه بر سرش آمده. فقط می‌خواهی روی قله و ایستادن بر آن را به یاد بیاوری. هیچ‌کدام از آن آدم‌ها از طول درمان، این‌که چه بر سرشان آمده، در آن ساعت‌های بعد از شیمی‌درمانی، آن حالت تهوع، گیجی عکس ندارد. عینهو تهوع و گیجی که دونده‌های استقامت می‌گیرند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها آرام شروع می‌کنند. می‌دوند. خسته می‌شوند. آن‌ها میانه‌های مسیر می‌ایستند. آب می‌خورند و دوباره دویدن‌شان را، ماجرای‌شان را از سر می‌گیرند. هنگامی که آن‌ها از خط پایان عبور می‌کنند، وقتی به هدف‌شان می‌رسند، از حال می‌روند. غش می‌کنند. پاهای‌شان تحمّل این‌همه رنج را ندارند. لذت می‌برند. گریه می‌کنند. آن‌ها را دوست دارم. آن‌ها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. اما می‌دوند و می‌دوند و می‌دوند. آن‌ها خسته می‌شوند مانند من. در طول مسیر می‌ایستند مانند من. آن‌ها گاهی پشیمان می‌شوند، گاهی شرمگین می‌شوند، گاهی خشمگین می‌شوند، مانند من. آن‌ها می‌دوند برای دویدن. آن‌ها رها می‌شوند برای رهایی. آن‌ها با دویدن‌شان، با مسیرشان، با جریان‌شان، با داستان‌شان حل می‌شوند: «حل شدن». علی‌اکبر دهخدا مقابل این کلمه نوشته: «آب شدن». بعد نوشته: «مرتفع شدنِ آن». مرتفع شدن، رفع شدن. دونده‌ها می‌دوند تا حل شوند. رفع شوند. رها شوند.
کلّ ماجرا همین است. درواقع هیچ راهی واسه‌ی اندازه‌گیری پیش‌رفت وجود ندارد. برای همین از یک زمانی به بعد فقط در حال دویدنم. هیچ‌کس آن‌طرف خط منتظر نیست.
Read the whole story
Ayda
3592 days ago
reply
آن‌ها می‌دوند برای دویدن. آن‌ها رها می‌شوند برای رهایی. آن‌ها با دویدن‌شان، با مسیرشان، با جریان‌شان، با داستان‌شان حل می‌شوند: «حل شدن». علی‌اکبر دهخدا مقابل این کلمه نوشته: «آب شدن». بعد نوشته: «مرتفع شدنِ آن». مرتفع شدن، رفع شدن. دونده‌ها می‌دوند تا حل شوند. رفع شوند. رها شوند.
Tehran, Iran
mamehr
3572 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories